جوانى متعلق به ١٠٠سال پیش


زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا، مالک آپارتمانی که محل وقوع داستان ماست، شتابان از روی کاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود می‌گفت: «لابد شوهرم است …» اما وقتی در را باز کرد، با مردی ناآشنا روبرو شد. مردی بلند قامت و خوش قیافه، با پالتو پوست نفیس و عینک دسته طلایی در برابرش ایستاده بود؛ گره بر ابرو و چین بر پیشانی داشت؛ چشمهای خواب آلودش با نوعی بیحالی و بی اعتنایی، به دنیای خاکی ما می‌نگریستند. نادژدا پرسید: 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۴
Kimzi

چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا ! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما ماشاالله آنقدر اهل تعارف  هستید که به روی مبارکتان نمی آورید. خوب قرارمان با شما ماهی ٣٠ روبل ! نخیر ۴٠ روبل  نه ، قرارمان ٣٠ روبل بود … من یادداشت کرده ام. به مربی های بچه ها همیشه ٣٠ روبل می دادم. خوب دو ماه کار کرده اید. دو ماه و پنج, روز درست دو ماه , من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود ۶٠ روبل. کسر میشود ٩ روز بابت تعطیلات یکشنبه که شما روزهای یکشنبه با کولیا کار نمی کردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید و سه روز تعطیلات عید

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۱
Kimzi
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۷
Kimzi
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۳
Kimzi
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۳:۰۹
Kimzi
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۳:۰۴
Kimzi

سلام دوستان 

راستش اولش که خواستم وبلاگ بنویسم اونم بعد چند سال موضوع هیپی ها رو انتخاب کردم 

ولی بعد کمی فکر دیدم نه من اطلاعاتم زیاده نه کسی علاقه مند 

خلاصه تصمیم گرفتم وبلاگ رو در مورد خودم و علاقه مندی هام بنویسم 

کتاب هایی که خوندم فیلم هایی که دیدم و غیره 

همین دیگه 


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۴
Kimzi