زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا، مالک آپارتمانی که محل وقوع داستان ماست، شتابان از روی کاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود میگفت: «لابد شوهرم است …» اما وقتی در را باز کرد، با مردی ناآشنا روبرو شد. مردی بلند قامت و خوش قیافه، با پالتو پوست نفیس و عینک دسته طلایی در برابرش ایستاده بود؛ گره بر ابرو و چین بر پیشانی داشت؛ چشمهای خواب آلودش با نوعی بیحالی و بی اعتنایی، به دنیای خاکی ما مینگریستند. نادژدا پرسید: